حقیقت را به الف گفتن ، سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم و نتیجهاش بهتر از چیزی بود که فکر میکردم.یک جایی میفهمی همه درگیر زندگی خودشانند و زندگی تو ته تهش شاید برای دیگران جالب باشد.نه بیشتر.
به هر حال هنوز هم گاهی جسارت گفتن این حقیقت که عاشق مردی شدهام و با مردی ازدواج کردهام، که قبلا ازدواج کرده و از ازدواج قبلیاش یکدختر دارد.نمیدانم چرا وقتی این جملات توی دیوارهی مخم منعکس میشود بغض گلویم را میچسبد.شاید از جبر روزگار ک من و ف باید خیلی زودترها با هم میبودیم.یا ای کاش من جای آن زن بودم مثلا!ولی خب شدیدا معتقدم اتفاقات در درستترین زمان ممکن روی میدهد.بههر حال گفتن این جملات به دیگران یک حال بدی که بوجود میآورد این است که فکر میکنم بدون استثنا الان پیش خودشان میگویند با مردی ازدواج کردهام که تمام تجربیاتی ک میشود از زندگی مشترک داشت را داشته است.دوستی، با عشق ازدواج کردن، زندگی در یک خانه، مسافرت های دو نفره و ایضا سه نفره، از همه مهمتر بچهدار شدن...
ولی خب توضیح دادنی نیست برای کسی که فقط من میدانم کیفیتش تا الانِ ما زمین تا آسمان بوده است.به هر حال تمام این افکار هست که باعث میشود وقتی ف میگوید بچه نمیخواهد دل من سخت فشرده شود.این حرف ها را نمیشود به دیگران گفت.مسخرهات میکنند و اینجا لایهاول من است.جایی ک فقط خودم مینویسم و فقط خودم میخوانم.